[کفش های مشکی[3]🌚🤍
ا.ت:ببخشید اقا میشه لطفا تا جلوی در این عمارت من رو ببرین؟
راننده:چشم مشکلی نیست
ا.ت:ممنونم
انقدر عمارت بزرگی بود که وقتی از دروازه وارد میشی یه چند ساعتی باید راه بری تا برسی به در ورودی!
راننده:خانم بفرمایید پیاده بشین
ا.ت:ممنون
اومدم کیفم رو بردارم که یکی زودتر از من بلندش کرد چشمم به یه پیرزن با چنتا دختر دیگه افتاد
اجوما:سلام خانم خوش امدید(خم میشه)لطفا همراه من بیاین
ا.ت:س..سلام،چشم،میشه لطفا چمدونم رو بدین خودم میتونم برش دارم
اجوما:اینکار وظیفه این اقاست،شما نمیخواد زحمت بکشید با من بیاید
(ا.ت ویو)
پشتش راه افتادم
رفت جلو و زنگ در رو زد
در رو باز کرد
و یک زن با قیافه ی مهربون جلو در وایستاد
م.کوک:اوه..ا.ت اومدی.وای خدا چه دختر خوشگلی هستی
ا.ت :سلام شما کی هس..
م.کوک:اوه ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم من مادر کوک هستم
ا.ت:خوشبختم
م.کوک:معلومه خسته هستی بیا تو دخترم،اتاقتو برات اماده کردم
ا.ت:خیلی ازتون ممنونم
من و به سمت پله ها هدایت کرد خواستم از پله ها بالا برم که یه پسر جلوم وایساد
کوک:سلام*سرد
م.کوک:ایشون پسرم کوک هستن فک کنم باید پدرت درموردش گفته باشه درسته؟
اومدم جواب بدم که پسره مثل روح غیب شد، پس این قراره بشه شوهر من از خود راضی بدبختتت
م.کوک:پسرم یکم بد اخلاقه،درست میشه،اهان راستی من ۱ پسر دیگه هم دارم ولی فعلا خونه نیست،فکر میکنم باید یه مهمونی برگذار کنیم که تو با اونا اشنا بشی...خیلی صحبت کردم نه ببخشید
ا.ت:نه نه اتفاقا خیلی خوشحال شدم که تونستم باهاتون صحبت کنم
م.کوک:خسته هستی ،بعدا بیشتر باهم صحبت میکنیم
ا.ت ویو
قشنگ یه نیم ساعتی طول کشید که برسم به اتاق یعنی اینا چکارن؟چقد مایه دارن لعنتیا
دراتاقو باز کردم
واتتتت اتاق اینجا از خونه ی خودمون بزرگترهه حالا این ظاهر قضیست معلوم نیست چه اتفاقایی بیوفته
یه عالمه کتاب...مبل...همه چی من مگه بردشون نیستم پس چرا انقد باهام خوب رفتار میکنن چرا؟؟
راننده:چشم مشکلی نیست
ا.ت:ممنونم
انقدر عمارت بزرگی بود که وقتی از دروازه وارد میشی یه چند ساعتی باید راه بری تا برسی به در ورودی!
راننده:خانم بفرمایید پیاده بشین
ا.ت:ممنون
اومدم کیفم رو بردارم که یکی زودتر از من بلندش کرد چشمم به یه پیرزن با چنتا دختر دیگه افتاد
اجوما:سلام خانم خوش امدید(خم میشه)لطفا همراه من بیاین
ا.ت:س..سلام،چشم،میشه لطفا چمدونم رو بدین خودم میتونم برش دارم
اجوما:اینکار وظیفه این اقاست،شما نمیخواد زحمت بکشید با من بیاید
(ا.ت ویو)
پشتش راه افتادم
رفت جلو و زنگ در رو زد
در رو باز کرد
و یک زن با قیافه ی مهربون جلو در وایستاد
م.کوک:اوه..ا.ت اومدی.وای خدا چه دختر خوشگلی هستی
ا.ت :سلام شما کی هس..
م.کوک:اوه ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم من مادر کوک هستم
ا.ت:خوشبختم
م.کوک:معلومه خسته هستی بیا تو دخترم،اتاقتو برات اماده کردم
ا.ت:خیلی ازتون ممنونم
من و به سمت پله ها هدایت کرد خواستم از پله ها بالا برم که یه پسر جلوم وایساد
کوک:سلام*سرد
م.کوک:ایشون پسرم کوک هستن فک کنم باید پدرت درموردش گفته باشه درسته؟
اومدم جواب بدم که پسره مثل روح غیب شد، پس این قراره بشه شوهر من از خود راضی بدبختتت
م.کوک:پسرم یکم بد اخلاقه،درست میشه،اهان راستی من ۱ پسر دیگه هم دارم ولی فعلا خونه نیست،فکر میکنم باید یه مهمونی برگذار کنیم که تو با اونا اشنا بشی...خیلی صحبت کردم نه ببخشید
ا.ت:نه نه اتفاقا خیلی خوشحال شدم که تونستم باهاتون صحبت کنم
م.کوک:خسته هستی ،بعدا بیشتر باهم صحبت میکنیم
ا.ت ویو
قشنگ یه نیم ساعتی طول کشید که برسم به اتاق یعنی اینا چکارن؟چقد مایه دارن لعنتیا
دراتاقو باز کردم
واتتتت اتاق اینجا از خونه ی خودمون بزرگترهه حالا این ظاهر قضیست معلوم نیست چه اتفاقایی بیوفته
یه عالمه کتاب...مبل...همه چی من مگه بردشون نیستم پس چرا انقد باهام خوب رفتار میکنن چرا؟؟
۶.۶k
۲۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.